بدون عنوان
نرگس جونم خوشکل مامان
می خوام بقیه جریان بعد از تولدت را خلاصه کنم و برات بگم :
خلاصه عزیزم تو بعد از ده روز مرخص شدی و اومدیم خونه . در حالی که نمیدونستیم چه بلایی سرت آوردن . خیلی بی قرار بودی همش گریه می کردی . نمی تونستیم آرومت کنیم . وقتهایی که بابات سر کار بود و خونه نبود من و تو نتها بودیم . بعضی وقتها واقعاً از دستت کلافه می شدم . یک ساعت و نیم می شد که سه درجه شیر بخوری . همش در حال گریه کردن و جیغ زدن بودی . دکتر هم که می بردیمت هیچ کس به ما نمی گفت چه مشکلی داری .
هنوز گردن نگرفته بودی . هیچ تمایلی به گرفتن اشیاء نداشتی . شبها اصلاً خواب نداشتی . واقعاً من و بابایی رو خسته کرده بودی . البته فکر نکن که دوستت نداشتیم . نه . عاشقت بودیم ولی نمی دونستیم چرا تو اینجوری هستی .
یه روز مریض شدی و توی بیمارستان دنا بستری شدی . دکتر البرزی دستور سی تی اسکن داد . اون موقع بابایی نبود . من و مادر تو رو برده بودیم دکتر . وقتی دکتر داشت تو رو معاینه می کرد گفت این بچه توی آی سی یو بوده ؟ گفتم بله . مادر گفت مشکلی داره ؟ دکتر گفت احتمالاً بله .
دنیا روی سرمان خراب شد .
ندونستیم چطوری رفتیم خونه . ساعت 2 بعد از نصف شب اومدیم خونه و فردا صبحش دوباره اومدیم شیراز برای سی تی اسکن .
سی تی اسکن که انجام شد جوابشو بردیم پیش دکتر البرزی . من و مادر دل تو دلمون نبود . داشتیم زیر لب دعا میخوندیم که تو مشکلی نداشته باشی . یه دفعه مادر پرسید : آقای دکتر مشکلی داره ؟ دکتر گفت : بله پس نداره .
حالم می خواست بد بشه . نمی دونی سرم چقدر داغ شده بود .
به خونه برگشتیم و چند روز بعد که بابایی از سر کار برگشت جواب سی تی اسکن رو بردیم پیش دکتر رفیعی ( در اون موقع تو 6 ماهه بودی )
دکتر رفیعی گفت تاخیر حرکت اشکالی نداره و دیرتر از بچه های دیگه می تونی حرکت کنی . گفت نگران نباشید . ( در حالی که روی سی تی اسکن یه لکه خونی بود )
با این وجود ما باز هم نفهمیدیم که چه مشکلی داری یعنی هیچ دکتری به ما نگفت در حالی که می دونستن تو چه مشکلی داری . اگه به ما زودتر گفته بودن ، ما هم زودتر درمان تو رو شروع می گردیم و وضعیت تو الآن بهتر بود .
تا اینکه یه روز وقتی تو هشت ماهه بودی و وزن خوبی نگرفته بودی به مطب دکتر مدنی بردیم . دکتر مدنی تو رو معاینه کرد و گفت ذاتاً ظریف هستی و مشکلی نداری .
بابایی گفت ولی بچه ما هنوز حرکتی نداره و نمی تونه بشینه و اشیاء رو نمی گیره .
دکتر از وضعیت تولد تو پرسید و من همه چی رو تعریف کردم .
بعد دکتر گفت ببریدش کاردرمانی پیش خانم ادراکی ، نگران نباشید خوب می شه .
تا اینجا هنوز هم نمی دونستیم چه وضعیتی داری
تا اینکه 88/12/3 بردیمت کلینیک کاردرمانی ثامن الائمه . حدود یک ساعت با خانم ادراکی صحبت کردیم . همه چیزو به ما گفت . دنیا روی سرمون خراب شد . همه علائم رفلکسی تو رو گفت . از وضعیت تو گفت از اینکه اگه با تو کاردرمانی کار نکنیم همینجور می مونی . از اینکه اگه باهات کار نکنیم هیچ وقت نمی تونی راه بری . نمی تونی هیچ چیزی با دستات بگیری . نمی تونی گردن بگیری و حتی نمی تونی هیچ احساسی نسبت به پدر و مادرت داشته باشی و خیلی چیزهای دیگه
ما رو معرفی کرد پیش دکتر اسدی پویا برای گرفتن نوار مغز .
باورت می شه اگه بگم نفهیمیدم چطور برگشتیم خونه . گیج گیج بودیم . سریع رفتیم خونه آقایی . توی آشپرخونه به مادر گفتم ما می ریم خونه اگه می تونی با بابام بیا خونمون و بعد رفتیم خونه . چند دقیقه بعد مادر و آقایی با حالتی نگران اومندن خونه ما . نمی دونستیم چطور بهشون بگیم . وقتی گفتم من و مادر زدیم زیر گریه . انگار همه غصه های دنیا روی سرمون ریخته بود . بابایی اشک تو چشماش جمع شده بود . آقایی حالش از گریه بدتر . هیچ وقت این لحظه رو فراموش نمی کنم . الآن که دارم می نویسم بی اختیار اشکام داره از روی گونه هام می غلطه و می ریزه روی میز کامپیوتر .
فعلاً نمی تونم بیشتر از این برات بنویسم عزیز خوشکلم .
خیلی دوستت دارم . شرح مشکلتو بعداً برات می نویسم . فعلاً بای بای نرگسی